5 ماهگی
عزیز مادر مدتهاست برات ننوشتم. ننوشتم چون خیلی حال و روز خوبی نداشتم... واکسن 4 ماهگیتو نو که زدیم تا مدتها تمام عادتهای شیر خوردنت و خوابت بهم ریخت و خودت و من اذیت شدیم... بابا میثم هم بجای اینکه کمک مامیت کنه همین 2 روزیم که تهران بود کمک که نمیکرد یعنی جتی نه خرید خونه رو انجام میداد نه باهامون ویزیت دکتر شما رو امد تازه همشم دعوا راه مینداخت و هفته به هفته حتی زنگ نمیزنه ببینه من و شما خوبیم ؟بدیم؟ مشکلی هست یا نه؟ کاری کرده که شیرم داره خشک میشه...
اینارو برات مینویسم که در اینده وقتی میخونی مامی تو درک کنی که اگر تصمیم گرفتیم 2 تایی زندگی کنیم چرا و از کی بوده و مامی چرا این تصمیم رو گرفت.
و اما از شما... هروز عزیز تر و شیتون تر میشی... یاد گرفتی غریبی میکنی و پشت من قایم میشی... اواز میخونی... با خوشحالی جیغ میکشی... دهن خوجلت و باز میکنی و میچسبونی به لپم مثل بوس کردن... مهمون که داریم دوست داری همش تو بغلم باشی و همرو نظاره کنی... دست میندازی همه چیزو بگیری و یکنی تو دهنت و همچنان تا باهاتون حرف میزنن ریسه میری حتی وقتی بی حوصله یا در حال گریه کردنید ...از دیروز هم یاد گرفتی قدم بر میداری.
اینم عکسات