عشقک بالاخره امروز حسابی راه افتاد
عزیزک قرتی که امروز قشنگ خودت دیگه راه میری بعضی وقتا زمین میخوریا اما بلافاصله بلند میشی... امروز انا و بابا جون امده بودن دیدن بابا که از کربلا امده شما انقدر با باباجون بازی کردی و با انا قه قه زدی که شور حسینی گرفتی که شروع کردی راه رفتن اخه مثلا میخواستی از انا فرار کنی. 1 ماهی هست که وای میستی رو پاهات و سرپا میرقصی اما راه نمیرفتی بیشتر از یکی دو قدم. اینم یه عکس از صبحات که میشینی به میوه خوردن و سی دی میبینی. اخه عاشق میوه ای مخصوصا میوه های قرمز. راستی بابا که کربلا بود من و شما و خاله مرجان 3 تایی رفتیم شمال که خیلی خوش گذشت... عکسشم میزارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی