ارشانارشان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

اسمارتیز

هفته31

  سلام عسل مامی الان اخر هفته 31 هستی و تازه از سفر برگشتی. با بابایی و دوست بابایی عمو رضا و خانومش سمیه رفتیم رامسر و کلاردشت. کلی لذت بردی از هوای خوب... اما مامی خیلی پاها و کمرش درد گرفته بود. شما هم فقط تو جاده دریاچه ولشت اذیت شدی :( راستی اسمارتیزم با بابایی سر یه اسم جدیدم باهم به تفاهم رسیدیم اونم ارشان هست :) از بابایی بگم که چقدر نگرانت و همه کار برای سلامت و ارامش تو میکنه. مثل باباها هی به من میگه اینو نخور اونو بخور استراحت کن و .... شما که تو شیکم مامی تکون میخوری بابایی قند تو دلش اب میشه و چشاش برق میزنه :))))))))))               &nbs...
20 تير 1391

هفته 30

سلام اجیجم پسمرم دلتنگم. دلتنگ ددیت 1 هفتست که بابا رفته و ما تنهاییم و تا 5 روز دیگه هم نمیاد. بدجور دلم براش تنگ شده و بهانه میگیرم. امیدوارم این روزا زودتر تموم شه. البته همینم خوبه اخه قرار بود من و شما 3 ماه قبل از بدنیا امدن شما بریم سوئد تا شما اونجا بدنیا بیایی و ددی هفته های اخر بیاد پیشمون اما هرچی فکر کردیم دیدیم تحمل دوری 2 ماه نیست. خب شد نرفتیم چون من 1 هفته کلافم میکنه چه برسه 2ماه. اسماتیزم زودی بیا که مامی از تنهایی دربیاد. ...
11 تير 1391

اهفته 32

اسمارتیزم بگو ببینم امروز تو چرا انقدر شیرینو بلا شدی؟ الهی من قربونت بشم باهوشم... امروز به تمام تحریکای ضربه ای و نوری کاملا واکنش نشون میدادی. انقدر واضح عکس العمل نشون میدادی که من از خوشحالی هی میخندیدم و دلم .... عشقکم بابایی فردا انشاالله میاد. امروز که تلفنی حرف میزدیم گفت تو وبلاگ پسرم بنویس که بعدها بدونه این دوریا و سختیا که میکشم فقط برای ارشان و مامانشه.... دوست داریم من و بابایی 10000000 تا                    ...
10 تير 1391

هفته 29

سلام پسر مامی.  این اولین شروع نوشتن من برای شماست. پسری تازه رفتی تو 29 هفته. مامی تمام هفته پیش مشغول خرید سیسمونیت بود برای همین امروز بدنش خیلی خستس. اخه مامی جونم ددی تمام این 7 ماه هی رفته رودبار و امده تهران پیشه ما و همش تو راهها بوده. اخه برای تامین زندگی خوب برای اینده شما باید هم ددی هم من تلاش کنیم. سخته اما عشقه دیگه. پسرم تا الان که خیلی پسر خوش قدمی برامون بودی . هم ارامش تو زندگی من و ددی اوردی هم روزی. اخه باشگاه جدیدی که افتتاح کردیم کلی شلوغه. شما هم اصلا مامی و اذیت نکردی و مامی کلی انژی داشته. با تکونات با چرخیدنات کلی ذوق میکنم. یادم اولین دفعه که تکون خوردی مامی خونه خاله ملیش بود 12:30 شب دراز کشیده...
21 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اسمارتیز می باشد