ارشانارشان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

اسمارتیز

پسر بابا

پسرم عزیزکم این اولین باره که فقط میخوام از زبون بابایی برات بنویسم. اول که ما میخواستیم تصمیم بگیریم که شما بدونیا بیای بابا خیلی میترسید و نگران بود که ایا میتونیم از همه لحاظ پدر مادر خوبی باشیم یا نه... بعدا که شما اومدی تو دل مامی بابایی خیلی مواظب خواب و غذا و ارامش مامانی بود و تو همه ازمایش ها و بیشتر سونوگرافیا باهامون میومد. وقتی هم تهران پیشمون بود میترسید مامی و بغل کنه مبادا شما اذیت بشی... تو دل مامی که تکون میخوردی کلی ذوق میکرد و دستشو از رو شمک مامی میکشید اخه مترسید ههههه بدونیا که اومدی دیگه نگو انقدر دلش برات میتپه که دفعه اول که اذت خون میگرفتن و شما گریه میکردی بابایی هم اشک میریخت... شبای اول تا نق نق میک...
25 مرداد 1391

دو دلی برای انتخاب اسم شازده پسر

پسرم انتخاب اسمت شده دردسر  نظر من و ددیت فقط رو اسم ابتین مشترک هست اما من دوست دارم اسمت تک باشه و تلفظش تو پاس سوئدیت راحت باشه. با اسمای دو سیلابی موافق نیستم و ... اسمهایی که بدم نمیاد... رامان. رهام هست. امیدوارم اسمی انتخاب بشه که در اینده ازش راضی باشی اسمارتیزکم.       ...
25 مرداد 1391

ختنه کردن شوتول طلا

سلاااااام اقا ارشان مسلمون. میدونم خیلی برات سخت بود پسرم دیروز تو 23 روزگیت دوتایی رفتیم عکاسی اولین عکس پرسنلی تو برای پاست گرفتیم از اونجا رفتیم دوباره سنجش شنوایی دادی بعد زردیت که خدارو شکر زردیت اسیبی به گوشت نزده بود. بعدم ختنه شدی... مامان ملک منو از اتاق بیرون کرد نببینم... اما پشت در که صداتو میشنیدم کلافه بودم و پشیمون که چرا اوردمت که اینجوری زجر بکشی. از اتاق که اومدی بیرون بربر نگام میکردی و اروم بودی اخه امپول بیحسیه نمیذاشت بفهمی چی شده. دستورایمراقبت بعدش و مامان ملک داد و من و شما سریع برگشتیم خونه اما تو راه بیحسی شما رفت و شما اولین جیشتو کردی وااااای واااااای که چه کردی مجبور شدم وسط خیابون بزنم کنار و بغلت کنم ...
25 مرداد 1391

تولدت مبارک نخودچی

خوش اومدی فندق من. مثل اینکه شما هم مثل مامی خیلی عجله داشتی بیای بغل مامیت... اخه انقدر با عجله و برق اسا خواستی بیایی که همرو سوپرایز کردی طوری که بابایی نرسید بیاد پیشوازت. شما اخر هفته 37 پنجشنبه 22 تیر ماه 1391 ساعت 23:30 به دنیا اومدی با وزن 2700 بدونیا اومدی سالم و سرحال. پسرم مثل اینکه صدای مامی و شنیدی از تو شمکش و خواستشو اجابت کردی چون ماشالله خیلی صبورو ارومی. شب اول تو بیمارستان خیلی درد داشتم و بیتابی جای خالی بابات هم از طرف دیگه کلافم کرده بود شما رو که رو سینم گذاشتن نمیتونستم تکون بخورم و بهت شیر بدم اما خودت صبوری کردی و ممشو گرفتی ماشالله از همون ثانیه اول محکم و قوی مک میزدی و تا صبح رو سینیه مامی خوا...
25 مرداد 1391

21 روزگی

پسمر نازم الان که من مشغول نوشتنم شما و بابایی بیهوش افتادید و من فرصت کردم یه سر به وبلاگت بزنم و برات بنویسم. اسمارتیز از کارات به هر کس تعریف میکنم میگه نگو شیر کوچولو چشم میخوره. پیش هر دکتری میریم برای معاینه میگه ماشالله قوی و زرنگ پسرت... عسلکم نه جاتو کثیف میکنی گریه میکنی نه از دل درد... فقط کولی بازیت برای ممش هست. با هر صدایی چشات و میچرخونی دونبال صدا... از زورتم که نگو ماشالله خیلی قوی هستی جدیدا هم یاد گرفتی خودتو لوس میکنی و نازت میکنم یه وری میخندی و سرت و فرو میکنی تو ممش... شیر که میخوای بخوری مثل بچه شیرا میغری و سرتو میبری عقب و یهو حمله میبری با سرعت طرف ممش. یاد گرفتی تا میشورمت میارم پوشکت کنم میخندی و مامانو گل ...
13 مرداد 1391

ماه اخر

عزیز مامی... عشقم... نفسم... عمرم... اسمارتیز خوشمزم سلام امروز که رفتم سونوگرافی برای چک کردن وزنت و رشدت دکتر گفت وزنت الان که 34 هفتت شده 2250 کیلو هست ماشاالله... دکی گفت درشتی عزیزم و سرت چرخیده پایین عشقم. به بابایی زنگ زدم بهش گفتم دکی چی گفته کلی خوشحال شد و گفت خستگیم از این خبر خوب در رفت. مامان ملک و مامان ناهیدم کلی خوشحال شدن که خوب و سلامت و تپل مپلی مامیت هنوز هم سر کار میره هم رانندگی میکنه... شیمکمم خیلی بزرگ نشده و 10 کیلو فقط اضافه کردم و همه مدام ماشاالله میگن که چاق نشدم و هنوز تروفرزم... مامی جان همینجور خوب رشد کن و زودی بیا پیشمون نفسم   ...
5 مرداد 1391

هفته 36

پسرم هیچ وقت فکر نمیکردم این ماه اخر انقدر با استرس و ناراحتی بشه... اخه مامی جان اب دورت که اسمش امینوتیک هست خیلی کم شده و منو ددیت کلی نگرانتیم. هروز دکتر و سونو و ازمایش دیگه خسته شدم مامان ملک هم هروز زحمت مدیم که دنبال جوابو نوارو ازمایشای ما باشه... میترسم مجبور شی زودتر از 3 مرداد بدونیا بیایو کم وزن بگیری و خدانکرده مجبور بشیم تو دستگاه بزاریمت :(... خدا بزرگه مگه نه؟؟؟؟؟ ...
5 مرداد 1391

هفته 37

  hej bebis mår du bra گلم... گوجه سبزم... نفس شیرینم اخه من چرا شمارو ندیده عاشقتم؟ اما بزار از همین الان با هم اتمام حجت کنیم ههههه... مامی جان نیایی و با گریه هات و بیتابیات مامی و اذیت کنیاااااااااا. نبینم گریه اووووو و بد غذا و همیشه نالان باشیاااااا... اخه مامی بی طاقت هست و دست تنها.... بیا و با هم دوست باشیم و همکاری کنیم هههههه پسرم تا الان وزنت 2800 هست... ماشالله تا الان رشدت خوب بوده                                 din mor älskar dig så mycke äl...
5 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اسمارتیز می باشد